سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبهای زخمی

نظر

دست در دست آفتاب ، از سر صبح تا پهنه ی غروب ، در آغوش خورشید فقط به شوق نیم نگاه اولین ستاره ی آسمان تبسم و مهربانی ، در روزهایی که ابرها هم مهربانتر می شوند ، بزرگترین برگ دفتر تاریخ یک زندگی است .

دستانش لرزان ، ولی از همین دستان لرزان ، عطر دلنواز نوازش لاله ها هنوز هم جان را طراوت می دهد .

چشمانی که خیس است ، بارانی است اما آسمان این چشمهایی که غرق در حجم مفهوم است ، ابری نیست . انگار  همه طوفانهای سخت و نامهربان ، نتوانسته غباری بر آنها بنشاند ، شاید هم غباری نشسته و باران امید و صلابت و شجاعت آنها را شسته و به کناری رانده است ...

باید از این حجم مفهوم ! که در این نگاه خسته و پرصلابت نشسته درس گرفت ، باید عمق محتوایش را شنید ، باید فریادش را حس کرد !

لبهای مترنمی که بر پهنای دشت بی کرانش ، غنچه های لبخند  روییده ، چشم نواز و روح افزا ، نه شب می شناسد و نه روز ، نه سرما و نه گرما ، لحظات سر سبزی اش پایانی ندارند.

انگار امروز ابرهای مهربانتر از دیروزند !

انگار امروز آفتاب دستان پرمهرش را باز و باز تر کرده !

انگاه آغوش خورشید باز تر از همیشه ، می طلبد ، لبهای زخمی را ...

انگار قرار است همه به استقبال اولین ستاره ی آسمان تبسم و مهربانی بیایند...

عجب صف طولانی است ...

و آسمان امشب انگار ، تنها لبهای زخمی را  فرا می خواند !

و شاید همه اینها توهمی است از همه آمال و آرزوها ...

و شاید یک رویای شیرین دلنواز ...!

ولی نمی توان اشاره ی شیرین و به یاد ماندنی آن چشمان بارانی را انکار کرد!

نمی توان تمنای آن دستان لرزانی که عطر دلنوازش هنوز هم  آرامشی می دهد به بلندای سحر ، را نادیده گرفت !

و این تمنایی بود ، برخواسته از اوج احساس ، اوج مهربانی و دلبستگی ، تمنایی بود از جنس فریاد ...!

بخوان ، بخوان به یاد حس نسیمی که از دشتهای آلاله های سرخ بلند است ، بخوان به یاد نیلوفرهایی که خاک گرفته اند و منتظر باران ...

بخوان ، بخوان به یاد غنچه هایی که تا خود صبح در انتظار شبنم مرحمت و عنایت پایکوبی کردند و با زبان بی زبانی عشق را گدایی کردند...!

و شاید یک حس غریب بود ...

یک رویای عجیب ...

یک اتفاقی باور نکردنی ...

یک معجزه و شاید یک واقعیتی برخواسته از تمنایی از جنس فریاد...!

این آواز نیست ، نوای ترنم لبهای زخمی است ...

ترنمی که جان گرفته از همان اشاره های شیرین و به یاد ماندی است ...

ترنمی که برخاسته از عطر دلنواز دستان لرزانی است که بوی عشق می دهد و شجاعت...

شاید از آن لحظه ، افتخار همراهی این دو گوهر آسمانی نصیب شد...

گوهر هایی که برخاسته از اقیانوس بی کران عشق و ادب و ارادتند...

یادم باشد از این دو گوهر ناب بیشتر بنویسم ...

16مرداد1392